احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

یلداتون مبارک

آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !! روی تختت امشب ، بشمار ، تعداد ... دل هایی را که به دست آوردی ... بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی... بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ... فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟! جوجه ها را بعدا با هم میشماریم.. یلداتون مبارررررررررررررک.. ...
30 آذر 1390

بیتاب لحظه های تو..

چه کسی بیتاب لحظه های با تو بودن است.. چه کسی به شکرانه حضورتو به استقبال آفتاب می رود.. چه کسی هر لحظه خرد می شود در یه لبخند ساده تو.. چه کسی آرزو یش همه خوشبختی توست.. همه و همه و همه.. چه کسی صادقانه دوستت دارد .. بی هیچ اانتظاری از تو.. پی نوشت های قلبم همه گویاست که چه کسی لحظه لحظه هایش از آن توست.. مرا بخوان .. خواهی یافت تمام نا گفته هایم را.. ...
22 آذر 1390

ودیگر هیچ..

بیتاب لحظه های زیبای بودن تو.. تو آمدی در برگریزان دلم.. لحظه های سرد و سکوت.. آبی آسمانم .. تنها تو بهانه ی بودنم.. برای تو هر روز جشنی در دلم بر پاست .. به عشق بهار وجودت و به عشق نگاه معصومی که گاهی عمیق می نگری مرا.. همیشه آبیم آبی.. رنگین کمان را تو به من آموختی ... نفس می کشم عمیق .. زیر سقف باران همیشه خنده هایت.. بی پروا می دوم.. برای حضورت لحظه لحظه عاشقانه هایم را فرشی می کنم به زیر قدمهایت.. همه هستی ام برای تو .. لبخند گرم زمستانی من.. دوستت دارم.. ...
22 آذر 1390

همزمان

15 آذر تولد من و10 محرم تولد احسان جونم بود.. من و تو هر دو شمع فوت کردیم آرزویم اینست که همیشه بهترینها از آن تو باشد زندگی من تا همیشه ها دوستت دارم به امید روزها یی پر از موفقیت و عشق برای بهترین هدیه آسمونیم ...
20 آذر 1390

احسانی و دایناسور

امروز با بابایی تصمیم گرفتیم احسانی و ببریم موزه دارآباد اما بسته بود احسانی هم کلی با دایناسور دم درب ورودیش بازی کرد.. ببینید.. بعدشم رفتیم امامزاده صالح.. جای همه خالی.. البته احسانی پیش کبوتر ها بود به همین خاطر حرم معلوم نیست ...
20 آذر 1390

فرودگاه

من برگشتم دیروز صبح زود با احسانی رفتیم فرودگاه مامانی محبوب بابایی مرتضی از مکه اومدن (حجتون قبول) راستیامروز اولین روز مهد کودکت هم بود ولی دیشب انقدر دیر خوابیدی که صبح نتونستی بیدار شی عزیزم منم خواب موندمو نتونستم برم باشگاه امروز روز تتنبلی مامان و احسان بود ...
20 آذر 1390

کلاس نقاشی

امروز اول جلسه کلاس نقاشیم بود احسان جونم امروز پیش مامان جونش موند تا من برم کلاس و برگردم بچه های با مزه ای بودن ولی خیلی با بچهگیای خودم تفاوت داشتن تو راه برگشت رفتن وسایل های مورد نیاز مهد احسان رو خریدم وقتی رسیدم خونه ٢تایی با شما برچچسب روی لوازمت چسبوندیم من می نوشتم احسانی هم می چسبوند همه رو هم جمع کردی بردی گذاشتی تو کمدت خلاصه خیلی ذوق کردی با دیدن لوازم مهد کودکت منم که عاشق ذوق کردناحسان جونمم ...
20 آذر 1390

همه برای توست...

همه ی ای کاش هایم برای توست همه ی آرزوهایم نقشی از تو بر تن دارد همه بیکران احساساتم برای توست روزهای زیادی ست که فراموش کرده ام تنهایی را پاییز را کوچه های بی عابر را همه تنهاییهای من به صندوقچه ی انباری دلم پناه برده اند اینک تنها تویی و تو و تمام من که هر روز در سلام صبح تو آغاز می شود آغاز زندگی دوستت دارم.. ...
17 آذر 1390